سخنی از حضرت دوست....

ساخت وبلاگ
آخرین شب گرم رفتن دیدمشلحظه های واپسین دیدار بوداو به رفتن بود و من در اضطرابدیده ام گریان دلم بیمار بودگفتمش از گریه لبریزم مروگفت جانا ناگزیرم ناگزیرگفتم او را لحظه یی دیگر بمانگفت می خواهم ولی دیرست دیر در نگاهش خیره ماندم بی امیدسر نهادم غمزده بر دوش اوبوسه های گریه آلودم نشستبر رخ و بر لاله های گوش اوناگهان آهی کشید و گفت وایزندگی زیباست گاهی گاه زشتگریه را بس کن مرا آتش مزن ناگزیرم از قبول سرنوشتشعله زد در من چو دیدم موج اشک برق زد در مستی چشمان اواشک بی طاقت در آن هنگامه ریختقطره قطره از سر مژگان اواز سخن ماندیم و با رمز نگاهگفت میدانم جدایی زود بودبا نگاه آخرینش بین ماهایهای گریه بدرود بود  سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 2:51